همان سال‌های اولی که آمدیم این خانه، لولای پنجره اتاق خواب ترک برداشت. یکبار هم یادم هست که بابا خواست درستش کند اما مثل باقی کارهاش سمبل کاری. و بعدها هم هی پشت گوش انداخت تا ما از صرافتش افتادیم. زمستان‌ و پاییز که پنجره بسته‌ است مشکل خاصی نیست. اما تابستان‌ها که بابا دلش میخواهد تمام پنجره‌ها که سهل است، تمام دیوارها را از میان بردارد تا به قول خودش از خنکای کولر خداوند لذت ببرد، باید پنجره اتاق را هم باز بگذاریم. بعد، هر بار که با وزش باد لنگه پنجره مثل آونگ از این طرف به آن طرف می‌رود دلمان شور بزند که الآنه لولا می‌شکند و لنگه پنجره کنده می‌شود، می‌افتد پایین. اوج تراژیک ماجرا آنجاست که من درست زیر پنجره میخوابم. یعنی جایم که از اول آنجا بوده، حالا هم فقط آنجا خوب و راحت میخوابم. هر جای دیگر خانه که بروم یا خوابم عمیق نمی‌شود یا همه‌اش خواب‌ها‌ی درهم و برهم میبینم. حالا راه حلم برای این اوضاع چه بوده؟ به جای اینکه طوری بخوابم که سرم زیر پنجره باشد، تابستانها رخت‌خوابم را سر و ته می‌کنم و طوری می‌خوابم که پاهایم زیر پنجره باشند. راحت نیستم اما باز بهتر از جابجا شدن کامل هست. تراژیک‌تر اگر به این قضیه نگاه کنیم، در حقیقت من هر شب دارم بین اینکه اگر خدای نکرده برای لحظه‌ای صبر این لولای پوسیده تمام شود و لنگه پنجره از آونگ بودن خسته شود و خودش را جدا کند و بیاندازد روی من که پایین پایش به خواب رفته‌ام، من در نتیجه این اتفاق مرگ مغزی بشوم و جابجا بمیرم یا اینکه احتمالاً فلج بشوم. خب در انتخابی تراژیک غریزه بقا، پیروز هر شب میدان است و ترجیح میدهد که حتی با سختی بسیار بیشتر از چیزی که تا حالا تجربه کرده‌ایم به این زندگی ادامه بدهد. به قول خانم آنا گاوالدا: زور زندگی خیلی زیاد است. خیلی زیاد.

پ.ن: البته که اگر این اتفاق بیافتد و نتیجه‌اش هر چه که باشد، خودش محصول حماقت ماست. یکی نیست بگوید به جای فلسفه‌بافی قبل از اینکه کار دستت بدهد بلند شو این پنجره را تعمیر کن زن.