باشد که دمی بیاساییم

هوای تازه خوردن این نیست که در و پنجره ها را باز کنیم تا باد، اگر بوزد و میلش به سوی ما باشد، خودش را یله بدهد توی اتاق هامان. این  نیست که چند لا لباس بپوشیم، بساطی مهیا کنیم و برویم وسط باغی، بالای کوهی، کنار دریایی، دشتی، دمنی. این ها که هوای تازه نیستند. همان هوای مانده است. کم پیش می آید که هوا تازه باشد. هوای همه جای زمین بیشتر اوقات کهنه است و هوای تازه ای برای خوردن نیست مگر در آستانه تغییر فصل ها. این زمان است که هوا به معنای واقعی کلمه تازه میشود. همان موقعی که از خواب بیدار میشویم و پنجره ها را میبندیم، خودمان را بغل میکنیم و میگوییم هوا چقدر سرد شد یهو. وقتی که سرما از هر سوراخی میخزد تو و هر چه میپوشیم گرم نمیشویم و هوس میکنیم بخاری را بغل کنیم. وقتی که هزار لایه لباس میپوشیم و از گرمای خفیف ظهر اواخر اسفند کلافه میشویم. وقتی که دوباره پنجره ها را باز میکنیم و طبیعت را بیشتر به خانه هایمان راه میدهیم. همین اوقات است که هوا تازه میشود. عوض میشود.

حالا هم شهر پر از هوای تازه است. این هوا را باید عمیق نفس کشید. نه از شش ها، نه از دیافراگم، عمیقتر. جایی در اعماق وجود. باید ذخیره اش کرد تا فصل بعد. اگر تا آن موقع نفس بکشیم.

بی عنوان، بی ربط و بی معنا شاید

به سوسک مرده روبه رویم نگاه میکنم، سیاه سیاه است. به پشت افتاده و پاها و شاخکهاش در هوا خشک شده اند. انگار که اجل درست بالای دیوار سراغش آمده و مهلت نداده حتی موضع اش را تغییر دهد. جوری که اگر برش گردانم و روی دیوار بگذارمش، اگر دم مسیحایی داشته باشم و حیات دوباره ای به او ببخشم، با همین حالت، بدون کوچکترین تغییر زاویه ای حتی، شروع میکند به دویدن روی دیوار و بالا رفتن از آن و حتم دارم پشت سرش را هم نگاه نمیکند. انگار نه انگار که این من بودم که دوباره زنده اش کردم، این من بودم و نفس حقم که علاج درد بی درمانش بود، این من بودم که او را به آن بالا رساندم، به سقف آرزوهایش، من بودم که نجاتش دادم. حقش بود زیر پایم لهش میکردم و میگذاشتم خوراک مورچه ها شود. برود به جهنم اصلا. سیاه زشت بد ترکیب.