من که همیشه، در همه کارها از همه جهان عقب هستم، نشسته‌ام آخر تعطیلاتی عکس‌های سال قبل رو مرتب میکنم و هی یاد خودم میارم که چه کارها کردم و چه ها گذشت. فروردین اولین سابقه بیمه برام رد شد. بهترین سفر امسال، همون صبح تا ظهر اردیبهشتی بود که با بابا و خواهرم رفتیم ده و در سبز و آبی خالص اونجا غرق شدیم. اوایل خرداد یه سر به تهران زدم، رفتم خوابگاه و با بچه‌ها دیداری تازه کردم. مریم من رو برد درکه، و یه کتاب تاریخچه اسباب بازی بهم هدیه داد که هنوزم نگاش میکنم از ذوق سر میرم. برای سارا یه دوربین جیبی قدیمی خریده بودم که انقدر خوشحالش کرد که میگفت بهترین کادوییه که تا حالا گرفته. خلاصه که بدون مناسبت هدیه گرفتیم و هدیه دادیم به هم. موقع برگشت، تو اتوبوس با سنا صحبتهای جدیدی کردیم و قراری گذاشتیم. درست تو تعطیلات وسط خرداد " میم" رو برای اولین بار دیدم. تیر برام انگار که از چله رها شده بود، نفهمیدم چطور گذشت. کی گذشت. کی بیست و هفت سالم شد. هر چند یادمه که باز مستاصل بودم و درست بعد از تولدم تصمیم گرفتم که به وضعیت بدون استیصال قبل برگردم و چقدر برای این برگشتن حرف زدم. آخرین نامه پر گله‌ی دوستم رو هم جواب دادم. مرداد خودم رو رسوندم به هفته دیزاین تهران. بلاخره بعد عمری چهارتایی کنار هم جمع شدیم و من باز تونستم دوربین دستم بگیرم و اونا لبخند بزنن بهم و من این قاب رو به خاطرم بسپارم. مریم رفت خونه خودش و من از دیدن گوشه گوشه زندگی مشترکشون ذوق کردم. مرخصیم رو نگه داشتم برای روز مبادا و یک روزه برگشتم. توی کارخونه سه شنبه‌ها برق نداشتیم، اما باید بیکار مینشستیم تا ساعت کاریمون پر بشه. عذاب محض ولی فرصت کوتاهی که یادم بیارم یه پایان‌نامه‌ای هست که منتظر منه تا تمومش کنم. شهریور و برنامه ریزی برای دوباره رفتن به تهران و تصمیم های آخر رو گرفتن. که بمونم یا که برگردم. وسط شلوغی و نبودن اتوبوس، بلیط اشتباه گرفتم و به مکافات خودم رو رسوندم تهران. الآن که فکر میکنم من هیچ کدوم از اتفاقات اون روز، و شاید هیچ جای اون ارتباط رو دوست نداشتم. یعنی اگر بپرسن دوست دارم بهش برگردم یا دوباره تجربه‌اش کنم، جوابم اینه که ابداً. ای کاش این لحظه‌ها اصلا نبودن و حالا هم به یادم نمیومدن. خوابگاه که برگشتم، ساعتها با لیلا تلفنی حرف زدیم و دیدم دور بودن، احساس دوستی رو بهم برگردونده. صبح روز بعد وسیله‌‌های اتاق رو جمع کردم. فقط تخت موند. یه امید کوچیک برای برگشتن‌. که البته پوچ شد. چند وقت بعد اون رو هم جمع کردم و دندون لق تهران موندن و کار کردن رو انداختم دور.

مهر با تموم شدن شروع شد. از کارم استعفا دادم و ارتباطم رو تموم کردم تا به اندک آرامش زندگی قبل از این چند ماه برگردم. مهر ولی جون کند تا تموم شد. مامان برای یه ماه نتونست از جاش تکون بخوره و ما هر روز جلوه‌های دوباره‌ای از سنگدلی و بی معرفتی رو دیدیم. اما خدا بزرگ بود که مامان خوب شد. آبان درد کهنه دوباره سراغم اومد. خیال کردم دارم می‌میرم. اما زنده موندم. مامان رفت مشهد، خواهرم سخت مریض شد و من یک لحظه هم برای خودم نبودم. مامان که برگشت باز مریض شدم و دو هفته‌ای افتادم. آذر رو اگر از مختصر دردهای معمول صرف نظر کنیم، سالم بودیم‌ همگی و بلاخره تونستم دو کلمه پایان نامه بنویسم. دی ولی روز از نو و روزی از نو که آخرین یادگاریش هم شد بخیه‌ی روی چونه‌ام. بهمن بابا مریض بود. مامان سفر بود. خواهرم سر کار. و برادرم دانشگاه. منم هر روز جون میکندم تا کارهای خونه رو تا ساعت ده تموم کنم، بلکه برسم به پایان‌نامه و دفاع بیست و هشتم. که خب، نرسیدم. اسفند که شد باز مریض شدم ولی مختصر‌تر از دفعات پیش. مریم عروس شد و من از تماشاشون قند تو دلم آب شد. تو یه شب هم رقص مازندرونی رو از نزدیک دیدم هم خیام خونی بوشهری. سارا رو هم دیدم و فهمیدم دوستیمون شاید کمی کمرنگ شده باشه اما به قوت قبل سر جاش هست. خیلی از بچه‌ها رو بعد از چند سال دیدم و واقعا از دیدنشون خوشحال شدم. از سفر که برگشتم دوباره مریض شدم. خیلی خیلی بدتر از هر مریضی که قبلا داشتم. انگار چهارصد و سه تمام همتش رو گذاشته بود برای آخرش تا کاملا به یاد موندنی تموم شه. و تموم شد. نیمه اول که در استیصال به سر شد و نیمه دوم با درد شروع شد، با درد ادامه داد و با درد تموم شد. راستش فکر که میکنم بهش، انگار بود و نبودش خیلی فرقی هم نداشت. وقتی شروع شد و وقتی که تموم شد، چیز زیادی فرق نکرده بود. من در طول این یک سال شاید چند قدمی جلو رفتم اما به مرور همون‌ها رو به عقب برگشتم و آخر سال باز جایی بودم که وقتی شروع می‌شد ایستاده بودم. آره، حالا که رفته، بذارید بگم چهارصد و سه برای من سالی بود که بود و نبودش چندان فرقی نداشت. به حساب عمرم نمی‌نویسمش.

(حالا شاید تا تولد چند ماه بعدم تجدید نظر کردم، ولی فعلا که اینطوره به نظرم.)