۸. ترسو هستی، ترسو
امروز به تمیزکاری گذشت و بعد هم فحش خوردن. صبح نه چندان زود، بیدار شدم. بیدارم کردند البته، دست و رو نشسته نشاندنم پای سفره صبحانه. مامان حریره درست کرده بود و اصرار داشت که حتما دور هم بخوریم. بعد از صبحانه معطل نشستم تا بابا و برادرم بروند دِه. حاضر شدن و رفتنشان دو ساعت طول کشید. حالا اگر یکی از ما بنا بود همراهشان بشود، سر دو دقیقه دم آسانسور ایستاده بودند و ضرب " زود باش، زود باش" میگرفتند. همین که رفتند، شیر شدم و همه مبلها را جابجا کردم تا همه جا را جارو بکشم. ساعت یازده بود که شروع کردم و حوالی چهار تمام شد. بعدش هم یک لقمه نان و النظافتُ من الایمان. آمدم بنشینم از منظره خانه تمیز لذت ببرم که دیدم یک شانه تخم مرغی که خریده را گذاشته زیر میز توی حال. آمدم خستگی در کنم، دیدم بلند شد رفت یک ظرف پر تخمه آورد که موقع فیلم دیدن بشکند. آمدم نفسی تازه کنم، دیدم خانه بوی گند عرق میدهد. توی ذوقم خورد حسابی. بلند شدم رفتم توی اتاق. گرفته شدم. رنجیده و عصبانی. شانه برداشتم و محکم موهایم را شانه کردم. گریهام گرفت. گریه کردم. فحش داشتم و دادم. به او، به خودم. به اشتباهم. که غلط کردم و برگشتم. که گه خوردم. طاقت نیاوردم؟ باشد نمُرده بودم که، باز صبر میکردم. حالا بخور، حالا بزن توی سرت. همه شانسهام را سوزاندم. همه فرصتهام را تباه کردم. به مریم فکر کردم، به شیما، به سپیده، به زهرا، سحر، لیلا، حتی درسا. به همه بچههایی که رفتند و توانستند بمانند. سخت که برای همه سخت هست. منِ بیشعور، بی عرضه هم هستم. که فقط درجا زدم. اینکه برای درجا زدن پوستت کنده شود شرمآور است. شرم آور.
اینکه وقتی فکر میکنم که ازش متنفر و فراریم، عذاب وجدان میگیرم هم شرم آور است. بزدلانه است. من نه شجاعت استفاده کردن از فرصتهای بادآوردهام را داشتم نه حتی جرئت اعتراف و پذیرفتن این نفرت. من ترسو هستم. ترسو و نفرتانگیز.