هرگز برای تمجید از من نگویید زندگی را بسیار دوست داشت و همیشه سرشار از شوق زیستن بود، هر چند که آنچه از من، در زنده بودنم دیده‌اید جز این نبوده باشد. من در طول زندگی‌ام هرگز با کسی صادق نبوده ام و هیچ قصد ندارم این عادت را با خود به گور ببرم، پس پیش از مرگ همه‌ی حقیقت را برایتان روشن خواهم کرد.

من همیشه از زندگی متنفر بوده‌ام و مرگ را دیوانه وار ستوده‌ام. بیش از آن که به سبک زندگیم فکر کنم شمایل مرگم را تجسم کرده‌ام. بیشتر از آن که پولم را حیف اسباب مزخرف زندگی کنم، آن را خرج چیز هایی کرده‌ام که آدم با آن ها میتواند ترتیب خودش را بدهد. قهرمان‌های کودکی و تمام زندگیم آدم‌هایی بودند که خود پایان زندگیشان را انتخاب کرده بودند. آدمهایی که شجاعت بی حدشان را همیشه ستوده ام. دفتر ها و کتابهایم پر است از ایده هایی برای مردن. اتود ها و یادداشتهایی از عجیب ترین مرگ هایی که بهشان برخورده ام. شاید هم از فرط علاقه به مرگ رفتم تاریخ خواندم. تاریخ مسیر آدم‌هاست تا مرگ. بله، زندگی مسیر است و مرگ مقصد و من هیچ اهل لذت بردن از مسیر نیستم. شیفته مقصدم. اصلا مقصد است که مسیر را تعیین میکند. مقصد من هم که معلوم: مرگ. پس مسیرهایم را هم طوری انتخاب میکردم که مرا به مقصد برسانند. یا حداقل چندان مرا از آن دور نکنند. آه که چقدر از جمله‌های "مراقب خودت باش" و "مواظبت کن" بیزار بودم. همیشه هم به تمسخر جواب می‌دادم: آه عزیز من، خوب شد گفتی. و اِلا داشتم میرفتم خودم را پرت کنم زیر هجده چرخ. به. شوخی میگرفتند و میخندیدند غافل از اینکه مرگ رویای رنگین شب و روز من بود و مراقبت کردن از خودم خیانت به این رویا. شما خیال میکنید وقتهایی که به آن حال زار و نزار می‌افتادم غمم بود؟ نه، من از فکر نزدیک شدن مرگم در عیش تمام بودم. حالا شاید بپرسید پس چرا این همه سال طولش دادم؟ حق دارید. راستش دلم میخواست خودش بیاید. دلم میخواست او هم از من سراغی بگیرد. راستش من هر چه نداشته باشم، غرور زیاد دارم و نمیخواستم حتی در برابر مرگ غرورم را کنار بگذارم. اگر بخواهید بپرسید پس حالا چطور شده که خودم دارم به استقبال مرگ می‌روم؟ باید از نوشتن و توضیح دادن بیشتر پرهیز کنم. چون فایده‌ای ندارد. اگر تا اینجا نفهمیده‌اید که دیگر غروری برایم نمانده که نشسته‌ام این حرف‌ها را میگویم، گفتن بیشتر هم وقت تلف کردن است. هر چه از غرور داشتم، گذاشتم سر طاقچه‌ی خانه و خودم، خالی و تنها آمده‌ام اینجا. این بالا که فقط مه هست و سفیدی شیری رنگش. من لای این لباس سفید، به استقبال مرگ میروم. در او غرق میشوم و هرگز کسی پیدایم نخواهد کرد.

پ.ن: شانزده فروردین سال ۹۹، این متن رو نوشتم و ثبت موقتش کردم. مدت کمی از زندگی با کرونا گذشته بود و چطور زنده موندن در اون اوضاع فکر و ذکر آدم‌ها بود. فکر کردم بهترین کار همینه که ثبت موقت بشه. هر چند که از داستان چنین آدمی و تراوشات ادبی خودم خوشم اومده باشه :)