سُفره، سایه روشن بازی خورشید و ابر، عصر جمعه، دستهای مامان، برکت، اسفند، محبت

پ.ن: این عکس را می‌گذارم اینجا، بعد عذاب وجدان میگیرم. من همان بچه هشت ساله هستم که مامان نمی‌گذاشت موز ببرم مدرسه که بوش می‌پیچد و بچه‌ی دیگری دلش بخواهد چه؟ گناه دارد. اما چرا من دیگر به این فکر نمی‌کنم که اگر کسی دلش بخواهد چه؟

اولین جوابم این است که آخر این که چیزی نیست. یک بشقاب برنج و خورشت، یک کاسه ماست خیار و سبزی خوردن. چیز ساده‌ای هست. خیلی ساده. بعد به خودم نهیب میزنم: این توجیه همه نیست؟

ولی خب من که فکوسم روی غذا نیست. قصدم توجه به زیبایی و سادگی یک منظره روزمره است. این منظره تکراریست اما توجه کردن و قدرشناسانه نگاه کردن به آن مکرراً اتفاق نمی‌افتد.