شب شده. رو به پنجره، رو به آسمان ابری و جنبش آهسته و خاموش شهر می‌پرسم: به نظرت الآن خوش به حال کیه؟

میگم: خوش به حال کسیه که امروز، وقتی از خواب بیدار شد میدونست چی کارا باید بکنه و حالا که میخواد سر بذاره رو بالش، نگاه میکنه و میبینه چیزی از امروزش نمونده برای فردا و فرداها. خوش به حال اونیه که میدونه فردا باید چیکار بکنه و میدونه که میتونه به همشون برسه. خوش به حال اونی که چرایی و چیستی خودش و زندگیش رو، حتی شده موقت، پیدا کرده. خلاصه خوش به حال اونی که میدونه داره چیکار میکنه.

می‌پرسم: دیگه خوش به حال کی؟

میگم: خوش به حال اونی که وقتی وایستاده رو به پنجره، رو به این آسمون ابری شب، به جای اینکه خودش بپرسه و خودش جواب بده، کسی کنارش هست تا نگفته‌هاش رو بشنوه.

میپرسم: تنهایی؟

میگم: بی همزبونم و آدمها فکر میکنند چه ساکت و آرومم.

***

شب شده و جلو پنجره، رو به آسمون ابری به فردا فکر میکنم. که شاید بارون بباره. که شاید برم بیرون. که شاید شور یک شروع تازه، بیرون دیوارهای این خونه به منم سرایت کنه. که شاید امید و شوق زندگی شکفته روی شاخ و برگ‌ها، مسری باشه. گَرده‌شون بیاد بشینه توی روحم. شاید پس از فردا بدونم دارم چیکار میکنم.