گردنهی " چه خبر؟"
خیلی دلم می خواهد بنویسم، اما از چه چیز؟ از خودم می پرسم از چه بنویسم که لایق نوشتن باشد؟ درست مثل وقتهایی که خیلی دلم میخواهد با کسی، دوستی یا آشنایی حرف بزنم و از خودم میپرسم آخر از چه چیز؟ سلام و حال، احوال و چطوری را رد کنیم و برسیم به چه خبر؟ درست سر همین پیچ " چه خبر" من شبیه رانندهی نابلدی دست و پا گم میکنم و از ادامهی راه در میمانم و از شروع گفتگو پشیمان میشوم. چه خبر؟ هیچ. هیچ خبر خاصی نیست.
در زندگی من هیچ خبر خاصی نیست که بشود در موردش به کسی گفت. نه اینکه همان همیشگی باشدها، نه. اما خبر خاصی هم نیست. آخر شما فکر کنید سالی، ماهی یک بار با کسی سر صحبت را باز کنید و هیچ خبر خاصی هم نداشته باشید. نه ازدواجی، نه طلاقی، نه مهاجرتی، نه استخدام تازهای، نه اخراجی، نه جایزهای، نه جزائی. هیچ. هیچ خبر خاصی نیست. اما تا دلت بخواهد خبرهای غیر خاص هست. مثل ایدههای جذابی که هر روز نزدیک سحر و در خواب و بیداری بر تو نازل میشوند و تو هیچ وقت پِیِشان نمیروی، مثل زخم تازه حواس پرتی روی دستت، مثل ماکارونی شفته اما بسیار خوشمزه دستپختت، مثل خانهی تازه کشف شدهای در محله که به لیست " خانههایی که ایکاش زندگیشان کرده بودم" اضافه شده است، مثل پوسته پوسته شدن ناخنهات، مثل کتاب تازهی شیرینی، مثل خریدن اولین پیراهن زرد رنگ زندگیت، مثل همان بحثهای همیشگی با مامان، مثل قشنگ بودن آسمان دمدمای غروب، مثل گرفتگی گردنت که سه روز است پیرت را درآورده، مثل مسیر طولانی و غمانگیز خانه تا کارخانه، مثل کوتاه کردن موهات، مثل شکستن ساعت شنی هدیه مریم، مثل تماشای یک فیلم خوب، مثل دور بودن و دورتر شدنهای پیوسته، مثل عادت کردن به دلتنگیهای بیوقفه. مثل هزار چیز غیر خاص دیگر که هیچکدام نمیتوانند خبرهای خاصی باشند که وقتی آدم بعد سالی یا ماهی با کسی سر صحبت را باز میکند، و او درمیآید و ازت میپرسد که چه خبر؟ برگردی و با هیجان بهش جواب بدهی که وای اگر بدانی چه اتفاقهایی این مدت افتاده. آن وقت ته اتفاقت این باشد که برای اولین بار توی زندگیت یک پیراهن زرد برای خودت گرفتهای. نمیشود.
انگاری نمیشود و وقتی که هیچ خبر خاصی نداشته باشی، " چه خبر" میشود جمله شومی که نحسیش دامن همهی دوستیها و روابط را میگیرد. وقتی دوری، تنها راه نگهداشتن دوستیها همین پیامهای سالی یا ماهی یکبار هستند و آن وقت تو همینها را هم برمیداری از خودت و دوستیهایت دریغ میکنی، چون زندگیات بی هیچ خبری که بتوانی " خاص" بودن را بهش بچسبانی، در جریان است. اما خیالت درست نیست بچه جان. آدمی که هر روز ازدواج نمیکند، طلاق نمیگیرد، بچه نمیآورد، هر ماه که کارش را عوض نمیکند، هر هفته که مهاجرت نمیکند و سفر دور دنیا نمیرود. اگر دنبال این خبرهای خاص باشی تا دو کلام با کسی حرف بزنی، باید سالها و ماهها به انتظار بنشینی. زندگی همین روزمرههای ساده و خبرهای غیر خاص هم است. همین ناهار چی خوردی و کتاب جدید چه خواندی و ببینم باز چه گندی به موهات زدهای. خلاصه که دنبال " خبر خاص" برای " چه خبرها" نباش. از غیر خاصها بگو و بشنو چون غرض این نیست که خبر خاصی از خودتان به هم بدهید، غرض خود همین گفتگوست. غرض نگه داشتن همین دوستیهای دورِ عمیق به کمک همین گفتگوهاست.
درست مثل همین نوشته که غرضش تنها نوشتن بود و بیرون زدن از صف مردگان. همین.